شرط بندی

  • عمومی

    یوسف شرط بندی را باخت و قاتل شد

    همه چی از آن عصر پاییزی شروع شد که من و مصطفی سرِ سرخ وشیرین بودن هندونه ی شب یلدا شرط بستیم و قرار مون شد هندونه ی هرکی شیرین تر و خوش رنگتر بود حق داره ،درخونه اعظمو بکوبه و هندونه بهش بده اعظمو دختر دردونه ی مش رجب صورتی داشت عین برف سفید و که هیچ قشنگی توش نبود و حیرون و گیجم که اعظمو چی داشت که من و مصطفی تا چهارتانخ سیبیل پشت لبمون تنجه(در گویش شیراز یعنی جوانه زدن) زد توی خیالمون کَپر سر لَته ی زمین ارباب رعیتی آباء و اجدادی امون شد حجله ی خوشبختی وصال با اعظمو، حتم دارم همیطو(همینطور)که من هزاربار رویای عروسی ام با اعظمو را توی خواب بعد از قاتوق ظهر زیر کپر دیده بودم مصطفی هزارویک بار خواب اعظمو و کپر و عروسی دیده بود. اما امرو(امروز)که طناب دارِ قصاص تا پشت انفرادی رسیده و الانِ که دوتا مامور قلچماق پنجره ی آهنی سلول و وا کنن و دو جفت چیش که از نگاشون نفیر مرگ ذوق ذوق می کنه بِر(خیره) بشن توی چیشام و بگن حرف آخری اگه داری آماده کن تا حاج آقا که میاد سراغت زیاد معطل نشه و من شروع کنم به ناسزا گفتن …

دکمه بازگشت به بالا