حق بیمه ی بازنشستگی  – نازک نارنجی

بر هیچ یک از رانندگان شلوغ شهر تهران پوشیده نیست که وقتی از بالای شهر، از بزرگ راه شهید چمران می خواهی وارد به اصطلاح میدان توحید شوی، گرفتار یک چراغ قرمز طولانی می شوی که به راحتی، چشمانت گم می شود و به هر سمت و سویی که دل ش می خواهد، می چرخد و دمی هم آرام ندارد. چشم، حریص است در دیدن و ادب چشم آن است که حریم نگاه دارد و هر نقطه ای را نبیند. اما چشمان نگارنده این بار، جایی را می دید که انگار همه ی چشم ها، دو چشمِ دیگر هم قرض گرفته بودند و داشتند پیرمرد شصت هفتاد ساله ای را نظاره می کردند که کفش ایمنی نداشت؛ شلوار کار مناسب، مناسبِ کاری که می کرد، نداشت؛ کلاه ایمنی نداشت؛ دست کش نداشت؛ عینک! عینکِ کار نداشت؛ اما احتمالاً زن داشت؛ بچه داشت؛ عروس و داماد و نوه داشت؛ ولی نتیجه! نه! نتیجه نداشت؛ چرا!
چون، زندگی، خرج داشت؛ هزینه داشت؛ دیدوبازدید داشت؛ آمدوشد داشت؛ ترافیک داشت؛ آن پیرمرد، در پشت ترافیک چراغ قرمز میدان توحید، دریل بتن کن داشت؛ اما زورِ بازو نداشت؛ توانِ کار کردن نداشت؛ برای همین، هربار که مته ی دستگاه دریل بتن کن را فرو می کرد توی آسفالت، نه آسفالت کنده می شد و نه دریل درمی آمد! همین بود سوژه ی همه ی نگاه هایی که به این پیرمرد دوخته شده بود؛ پیرمردی که کار داشت اما نا نداشت و بازنشسته بود بی هیچ حقِ بیمه ی بازنشستگی یی!

*. مدرس دانشگاه و پژوهش گر مسایل حقوقی
‏ reza1403tajgar@gmail.com ‏
 

دکمه بازگشت به بالا