گفت برای مصائب اهل بیت گریه کنید نه من
کارگر کارخانه ریسندگی بود. مشغول کار و زندگی و کسب درآمدی که مایحتاج زندگیاش را از راه حلال بگذراند، اما جنگ همه آنچه او برای آینده اهل و عیالش در ذهن داشت را به یکباره برهم زد. انقلابی بود. روحیه بسیجی داشت و حالا وقت جهاد بود؛ وقت آزمایش الهی.
به گزارش نازک نارنجی، متن پیش رو گفتوگوی «جوان» با مادر شهید عباس عزیزشفیعی که در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید و در ادامه میتوانید بخوانید:
زمان این بود که قالوا بلی گویان به میدان برود و عباسگونه بجنگد، عباس راهی شد. راضیکردن خانواده کار سختی نبود. مادر روحیه فرزندش را میشناخت. پای برگه رضایتنامهاش که امضا شد، با دلی قرص راهی شد. بسیجی سپاه سمنان- تیپ۷ولیعصر- گردان هاشمینژاد در ۶ فروردین ۱۳۶۱بر اثر اصابت ترکش به سینهاش شهید شد. سالها بعد معصومه مینایی مادرانههایش را از شهید عباس شفیعی اینگونه روایت کرد.
متولد روز ولادت حضرتعباس (ع) بود
معصومه مینایی از چرایی انتخاب نام «عباس» برای فرزندش میگوید: فرزند سوم خانهام در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۴۴ در شب تولد حضرت ابوالفضلالعباس (ع) به دنیا آمد، برای همین من و پدرش عزیزالله نام او را عباس گذاشتیم. پسرم تحصیلات خود را تا اول راهنمایی ادامه داد، اهل کار و کمک خرج خانهام بود. در کارخانه ریسندگی کار میکرد.
پرستارم بود به وقت بیماری
مادر به شاخصههای اخلاقی شهید اشاره میکند و میگوید: عباس احترام زیادی به من میگذاشت. خیلی هوای من را داشت. اهل کمک به خانه و خانواده بود. در کارهای خانه کمکم میکرد. مثل یک دختر تمیز و حساس بود. هر وقت میخواست خانه را تمیز کند، مرا به بهانهای بیرون میفرستاد و خودش مشغول تمیز کردن خانه میشد. یک روز آمدم و وقتی خانه را مرتب و تمیز دیدم، گفتم: «عباس جان! خواهرت پروین اینجا آمده؟» گفت: «نه.»
با تعجب نگاهی به اطراف کردم و گفتم: «پس چرا اینقدر خانه تمیز و مرتب شده چه کسی این کار را کرده است؟»
خندید و گفت: «ملائکه مادرجان! از بس که مهربانی، آنها کمکت میکنند.»
یک مرتبه هم که به شدت بیمار شده بودم، عباس پرستارم شده بود. آن شب تب شدیدی داشتم. نه نای حرف زدن داشتم و نه نای حرکتکردن. عباس بالای سرم نشست. حولهای خیس کرد و روی پیشانیام گذاشت. ساعتی بعد خوابم برد. اذان صبح شد چشمانم را باز کردم عباس را دیدم. خوشحال به نظر میرسید. پرسیدم: مادر جان! تو هنوز بیداری؟ گفت: «مگر میشود مامانم مریض باشد و من بخوابم؟»
از جایم برخاستم. دیگر از تب و ضعف خبری نبود. با خوشحالی گفت: «خدا را شکر که حالتان بهتر شد! خیلی مرا دوست داشت.»
کمک به ایتام
یک روز از مدرسه که برمیگشت یک راست آمد داخل آشپزخانه و به من گفت: «مامان! امروز یک کاری کردم که نمیدانم درست است یا نه؟»
من هم همانطور که غذا را میکشیدم، گفتم: «شما اول بگو چه کار کردی تا بعد من بگویم درست است یا نه؟»
گفت: «در مدرسه ما چند بچه یتیم هستند که وضع زندگیشان خوب نیست، حتی نمیتوانند خوراکی برای خودشان بخرند، امروز پولی را که به من دادید، مداد و خودکار بخرم، بیسکوییت خریدم و به آنها دادم.»
من هم پیشانی عباس را بوسیدم و گفتم: «آفرین پسرم!»
دستگیر دیگران بود
مادر از دوران انقلاب و فعالیتهای عباس میگوید: دوران انقلاب بود. گویا دیرآمدنها و نیامدنهای عباس به مدرسه و سرکلاس درس معلمش را هم ناراحت کرده بود. یک روز معلمش مرا خواست و گفت: «چند روزی است که عباس به مدرسه نیامده، خیلی ناراحت شدم. از او توقع نداشتم. پسر به این بانظمی و مهربانی، چطور معلمش را ناراحت کرده بود.»
نمیدانم چه جوری به خانه رسیدم تا عباس بیاید، مردم و زنده شدم. وقتی صدای کلید انداختن او را شنیدم فوراً به حیاط رفتم.
تا مرا دید سلام کرد. با عصبانیت جوابش را دادم و پرسیدم: «تو چرا مدرسه نمیروی؟ کجایی؟»
میان حرفم پرید و گفت: «جای بدی نمیروم مادر.»
گفتم: «یعنی چه؟ خوب دستمزد من را دادی. این پاداش زحمتهایی است که برایت کشیدم؟»
گریهاش گرفت و گفت: «مادر! الان انقلاب است. بسیاری عزیزانشان را در تظاهراتهای خیابانی از دست دادهاند. زنانی که شوهر ندارند زندگی برایشان سخت است. مادرانی که تک فرزندان خود را از دست دادهاند، چه باید کنند؟! من هم برایشان کپسول میخرم و در کارها کمکشان میکنم.»
بوسه بر اعلامیه امام
در همین ایام یک روز با پلاستیک مشکی وارد خانه شد. پشتسرش رفتم. از داخل پلاستیک، دستهای کاغذ در آورد. اول آن را خواند و بعد پایین آن را بوسید. پرسیدم: «اینها دیگر چیست؟.»
گفت: «اینها اعلامیه آقا امامخمینی است. آوردهام قایمشان کنیم تا به موقعش بین مردم پخش کنیم.»
عکس آقای رجایی!
مادر در ادامه میگوید: عباس ارادت زیادی به آقای رجایی داشت. صبحها عکس او را به دیوار کوچه میزد و شب نشده میدید که تصویر را پاره کردهاند.
میدیدم با زحمت نردبان را بلند میکند. معلوم بود که سنگین است. چون زور زیادی میزد. خندیدم و گفتم: «پسرم! با نردبان چکار داری؟.»
گفت: «فکر کردند من کوتاه میآیم. کور خواندهاند. تعجب کردم. جلوتر رفتم و گفتم: چه میگویی؟.»
گفت: «عکس آقای رجایی را میگویم. ما صبح به دیوار میزنیم و آنها شب پاره میکنند. بعد گفت: این دفعه نردبان را میبرم و بالای دیوار میزنم تا دست هیچ منافقی به عکسهای آقای رجایی نرسد.»
یک توپ پارچه!
مادر هم پای کار انقلاب بود و میگوید: در ایام انقلاب مقنعه میدوختم تا خانمهایی که برای تظاهرات میروند، آنها را سر کنند. آن روز پارچهام تمام شده بود. یک روز با یک توپ پارچه به خانه آمد. جلویم گذاشت و گفت: «حالا دیگر میتوانی کارت را تمام کنی.»
گفتم: «این همه، چه قدر زیاد! تا کی بدوزمشان؟.» نشست کنارم و گفت: «خودم کمکت میکنم.»
پایین کشیدن مجسمه شاه
یک روز عباس همراه برادرش با خوشحالی به خانه آمد و گفت: «مادرجان! برو نماز شکر بخوان که ما موفق شدیم. گفتم: برای چی؟ گفت: مجسمه شاه را پایین کشیدیم. امشب خانه نمیآییم و میخواهیم مجسمه رو خرد کنیم.»
نمایش در مسجد
محمدرضا پازیکی دوست شهید میگوید: اوایل انقلاب بود. ما همراه عباس در مسجد محله نمایش اجرا میکردیم. یک روز بزرگترها اعتراض کردند و گفتند: «مگر در مسجد بازی میکنند؟.»
عباس مؤدبانه گفت: «با این کار میخواهیم بچههای بیشتری جذب مسجد شوند.»
حق با عباس بود. هر شب که میگذشت، به تعداد بچهها اضافه میشد. به همراه هم نماز جماعت میخواندیم. گاهی که امام جماعت نداشتیم، یکی از بچهها پیشنماز میشد و ما هم به او اقتدا میکردیم.
اسپری روی صورت
محمدحسین حمزه یکی از دوستانش در مورد فعالیتهای انقلابی عباس اینگونه روایت میکند و میگوید: پولهایمان را روی هم گذاشتیم و اسپری خریدیم. یک شب به میدان شهید بهشتی رفتیم. وارد کوچهای بنبست شدیم. همیشه من روی دیوار مینوشتم و او نگهبانی میداد. آن شب گفت: «من میخواهم بنویسم.»
شروع کرد به نوشتن مرگ بر شاه!
ماشین آمد. صدا کردم عباس، پلیس!
دستپاچه شد. هر دو فرار کردیم. وقتی به روشنایی رسیدیم دیدم صورتش سیاه شده است، پرسیدم: «چرا سیاه شدی؟» گفت: «حواسم نبود تا گفتی پلیس، من اسپری را که به طرف صورتم بود، فشار دادم.»
راضیام به رضای خدا
عضو فعال بسیج بود. با آغاز جنگ بسیجیوار لباس جهاد پوشید و رفت. به خاطر وابستگی که به هم داشتیم، اصرار داشت رضایتنامهاش را امضا کنم.
قبل رفتن آمد و برگه را به طرفم گرفت. چشمانم روی نوشتههای آن افتاد. برگه رضایتنامه بود. گفتم: پسرم! میدانی که پدرت… گفت: مادر! شما امضا کنید. قبول نکردم. ناراحت شد. به اتاقش رفت. دقایقی بعد دوباره پیشم آمد. ورقه را به دستم داد و گفت: مامان پشتش را نگاه کن. پشت ورقه را نگاه کردم. امضای من و پدرش بود. با تعجب نگاهش کردم. گفت: مادر! ببین میتوانم امضا کنم، ولی میخواهم شما رضایت کامل داشته باشید و خودتان پای برگه من را امضا کنید، بعد گریهاش گرفت. دیگر نتوانست ادامه بدهد. برگه را از او گرفتم. پای آن را امضا زدم و گفتم: راضی ام به رضای خدا.
عباس خیلی خوشحال شد. پشت دستان مرا بوسید. بوسهای که هنوز گرمی لبانش را احساس میکنم. به دوستش گفته بود بهترین هدیه مادرم، همان امضای رضایتنامه اعزام به جبههام بود.
یک خداحافظی، یک نگاه
روز اعزام و آخرین نگاهش را هیچگاه از یاد نمیبرم. کنار ماشین اعزام رفتم و صدایش کردم، عباس! به همرزمانش گفتم: پسرم را ندیدم. عباسم را میگویم. او را ندیدم. نمیآید که ببینمش، میخواهم در آخرین لحظات یک بار دیگر چهرهاش را ببینم.
پسر همسایه داخل ماشین رفت و عباس را صدا زد و گفت: مادرت کارت دارد. عباس در ماشین را باز کرد و یک نظر مرا نگاه کرد. لبخند زد، ولی چیزی به من نگفت و دوباره برگشت. او رفت ولی همان یک لبخند برای من ماند.
لبخندی که برای همیشه در ذهنم مرورش میکنم.
رزمی عباس گونه
محمدحسن حمزه یکی از همرزمان شهید عباس شفیعی است. او در بخشهایی از خاطرات خود از روزهای حضورش در جبهه به خاطراتی از نحوه شهادت شهید عباس اشاره میکند و میگوید: ستون گردان ما راهی عملیات فتحالمبین شد و ما آنجا ماندیم. خیلی برایمان سخت بود. من و عباس ناراحت و غمگین شدیم، اما عباس گفت: «بهتر است با ستون بعدی برویم و خودمان را به عملیات برسانیم. فکر خوبی بود، همین کار را هم کردیم. با ستون بعدی راه افتادیم و خودمان را به محل شروع عملیات فتحالمبین رساندیم. خدا را شاکر بودیم به موقع رسیدیم. فرمان حمله صادر شد. ما هم وارد معرکه نبرد شدیم. عباس، عباس گونه به میدان شتافت. سر از پا نمیشناخت. ناگهان تیری به سمت او آمد و عباس نقش بر زمین شد. به سمتش رفتم، وقتی که بالای سرش رسیدم، دیگر نفس نمیکشید. او به آرزویش رسیده بود.»
مزاری در گلزار شهدا
او در ادامه از وصیت شهید و مزاری که پیش از شهادتش انتخاب کرده بود، اینگونه روایت میکند و میگوید: وقتی به او و پیکر بیجانش خیره شده بودم، یاد خواستهاش افتادم. یک روز با هم از شهادت گفتیم و شنیدیم. به عباس گفتم: اگر شهید شدی میخواهی برایت چکار کنم؟
عباس رو به من نگاه کرد و گفت: «هیچ، فقط به خانوادهام بگو که حامی اسلام و امام باشند! به مادرم بگو در شهادتم صبر پیشه کند و برای مصیبت ائمه اطهار (ع) گریه کند نه برای من.»
یادش بخیر، عباس خودش محل تدفینش را هم به من نشان داده بود. یک روز من، عباس و یکی از بچهها به مزار شهدا رفتیم و مشغول خواندن فاتحه بودیم. عباس نگاهی به قسمتی از گلزار شهدا کرد و گفت: «اگر شهید شدم، من را اینجا دفن کنید! بعد از شهادتش طبق خواسته خودش همانجا دفنش کردیم.»
انتهای پیام