از شیراز تا حلب – نازک نارنجی
عالیجناب! ای دارنده ی سطح بالای هوش تحلیلی و تاریخی!
در این غروب اردیبهشتی، از کنار آن درخت تنومند میدانگاهی، ساده مگذر. غافل مشو از شنیدن صدا و استغاثه که با نجوایی آرام می گوید: «شیراز…شیراز…شیراز».
اینجا شیراز نیست، تهران هم نیست. می تواند بیروت باشد، یا کرمانشاه، یا چه می دانم حلب. ولی چیزی که پیرمردِاستاده بر شاخه ی گردویتناور می گوید؛ شیراز است و شیراز و شیراز.
تو کیستی عالیجناب؟
شهاب الدین هستی و قرار است از بارگاه ملک ظاهر به زندان اندر شوی و جانت را بگیرند؟
عمادالدین نسیمی غریب و تک افتاده هستی و از رکن آباد به حلب رفته ای تا زنده زنده چون سیب سرخ، پوستت را بکَنند؟
زبانم لال! شاید شوپنهاوری تو!
داری با سگت از کنار آن درخت می کنی عبور و از آنجایی که شیراز را از خان عمو گوته شنیده ای، لَختی درنگ می کنی و می نگری به پیرمرد. او بر روی شاخه ای نه چندان محکم ایستاده است و درخت را بغل کرده. نه چون جوان بی پروا که دلبر در آغوش کشیده باشد، بلکه مانند طفلی هراسان که پناه برده به مامن آغوش.
دارد در گوش درخت می گوید شیراز، شیراز.
سگ می نگرد به سیمای تو و نفس نفس زنان می پرسد: شیراز؟ تو اما دیرت شده عالیجناب. زودتَرَک باید رفت. به کجا؟ معلوم است به سوی فهم سپنج روزگار! می توان فهمید؟ چه می دانم….قدرِپهنایِ بال پروانه شاید.
چه می دانی این که می گوید شیراز، مرادش آن نیست که برایش بلیطی بگیری و او را به شهر گمشده اش برسانی. شاید شهر او و ماوای او، همین درخت گردوست. او روزگاری آن قدر کوچک می شود که برود توی دل یک دانه گردو و همانجا بماند تا ابد. ولی فی الحال، آن چه که طلب می کند، سیگار است. آری سیگار شیراز.
تمام خواسته اش آن است، برایش یک پاکت شیراز بگیری، بیاوری بگذاری روی شاخه ی درخت و آن را بچپاند توی جیب پالتو سیاهش.
گمان می بری که در تاریکای شب، فندکی برون آرد و یکی دو نخ، شیراز بگیراند؟ نه … او سیگاری نیست. هیچ نمی داند از عالم تدخین.
از وقتی که یادش می آید، بر شاخه ی درخت ایستاده است. روزگاری بر روی همین شاخه، وصفی شنیده از تدخین.
زمانی که در تاریکی، آن مرد شیدای بالا بلند،دلبرک را به درخت تکیه داده و بوسیده است، چنین نجوایی شنیده: همین شیراز خوب است. چیز دیگری نکِش! وقتی مرا ببوس که دهانت بوی شیراز می دهد.
پی نوشت: گریزی بود بی دستور و بی رخصت! ببخشید! برای دقایقی پناه بردم به خیال و داستان. بلکه اثر کند این مُسکّنِ موقت بر دردهایی که دانم و دانی.
از این قلم کوچک و خُرد در این سرای دیجیتالی نازک نارنجی، همواره به قدر فهم ناچیز و وُسع کم مقدار خود، تحلیل سیاسی و دیپلماسی و حکمرانی نوشته ام. نه که فکر کنید سیگاری هستم و برای سیگار ارزان وطنی تبلیغ می کنم! نه! خودم و همسرم، بسی بسیار اذیت می شویم از بوی سیگار. حکایت این نوشته ی کوتاه، جهد صبحگاهی من است برای فرار موقت از عالم واقع و اخبار تحولات سیاسی منطقه که غالبا تحول نیستند و تکرار اند!
شاید خیلی وقت ها، باید طلب آرامش از ادبیات کنیم و آن چه که به دادمان رسد، ادب و سینما باشد و موسیقا و تیاتر. اما همچنان که می بینید، در عالم خیال و ادب هم، تاریخ و جغرافیا، رهایماننمی کند. ما آدم های این منطقه، از هر قوم و تبار و ملیتی که باشیم، در تمام حالات و آنات، درگیر و دچاریم با یاد و خاطر غزالی و عین القضات ها، خالد شهرزوری و شمس و شیخ شهاب ها، فراهانی و بیهقی و خیلی های دگر که تکلیفمان با آنها و با خودمان روشن نیست! نه در دانشگاهمان، نه در رادیو و تلویزیون، نه در نهادهای دولتی و حاکمیتی، کسی طالب اندیشه نیست و الگوی حکمرانی ما، مشتاق است به آزمون خطا و گریزان است از اندیشیدن و صد بار اندازه گرفتن و یک بار بُریدن. به یک باره می بُرد. اگر کوتاه باشد، جهد می کند به دوباره چسبانی! وگر دراز باشد، اره و قیچی را آن سوترک می کشاند و زهی آزار از دوباره و دوباره بریدن!
قدی فکر کنیم! هنوز هم از پس از این سده های دراز اما زودگذر، توقف نکرده ایم و اندکی نیاندیشیده ایم به مهابت آن چه که در این جغرافیا بر ما گذشته است و درسی از آن نگرفته ایم.
ما هم اکنون در کجای سپهر معرفت و اندیشه ی جهان هستیم؟ با این حالِ بی حال، با این زیستِ غالبا نا ایستا و نگران، چرا داریم با چنین شتاب غریبی سالمند و پیر می شویم بی آن که عهد شباب دیده باشیم؟
چرا حکایت ما، رفته رفته، دارد تلخ تر می شود از ماجرای گنگِ خواب دیده؟ تمامت درد آن گنگ خواب دیده، این بود که نمی دانست چگونه باید رویای خود را برای دیگران تعریف کند! دریغا که درد ما از اندوه او بزرگتر است! چرا که رویایی نداریم برای تعریف کردن!
داریم بی رویا می شویم. دارید ما را بی رویا می کنید آقایان! حواستان هست؟ می دانید با این شیوه ی بی شیوه ی حکمرانی، زمانه را به کام ما تلخ می کنید؟ می دانید که می توان چنین کشوری را با سیاق علمی و منطقی هم اداره کرد؟ نمی دانید لابد! این سردرگمی از ندانستن استیحتمل! راننده ای که بداند در مسیر تاریک، صد پرتگاه و چاله هست، بی چراغ پا بر پدال گاز نمی گذارد.
در زمانه ای که با وجود طنین انداز شدن بانگ جهانی شدن، هنوز هم هر کشوری و هر دیاری، برای خود رویایی دارد و می خواهد به دنبال چیزی بدود، در این باغ بزرگ که می توانست ماوای صد گونه درخت ثمردار باشد؛ اندوهی بزرگتر از این نیست که رویای ما قاپیدن یک سیب بدرنگِپادرختی باشد از دست دیگران! نمونه می خواهید؟ همین درد بی درمان تورم. می دانید که تورم، یک حمله ی قلبی و مغزی نیست که ناگهان، جان بستاند. تورم، کاری به جان ندارد! کرامت و آبرو را می برد. تورم، غرور و امید را نیست می کند، باور به آینده را می کشد، شتاب می دهد به بستن جامه دان و در پیش گرفتن راه ناکجا.
نمی شود که در داخل، مردمانت در رنج و ناخوش احوالی باشند. ولی دلخوش باشی به این که در آن کشور کوچک جنگ زده، عده ی قلیلی آمده اند به پیشواز و برای چند ساعت، خشنود گشته ای به نسیم دور مدیترانه.
نه در سیاست دخل و شیوه ی شهریاری و شهرداری و نه در تدبیر برونمرز و فرامرز، اثری از تدابیر دوراندیشانه نیست. باری اگر میلی ندارید به نصایح مشفقان، دست کم مدتی توقف کنید و دوباره و دوباره بیاندیشید و نگاهی بیاندازید به دنیای پیرامون.
311311