روایتی بینظیر از رستاخیز مردگان در ادبیات جهان
کتاب رستاخیز مردگان کتابی ممنوعه
عبدلالحضرت یا عبدلحزرد، یک عرب اهل شام بود که او را به نام دیوانه هم میشناختند. بنابر آنچه که گفته میشود الحضرت علاقه زیادی به زبانهای مختلف و علوم ماوراءالطبیعه داشته و به همین خاطر معمولا شبها در بیابانها راه میرفته است. او میگفته با موجوداتی صحبت میکند که فقط شبها دیده میشوند و از آنها اسرار ماوراءالطبیعه را یاد میگیرد. در نهایت هم براساس هر آنچه یاد گرفته بوده پیشگوییهایی در مورد آینده بشر و کره زمین انجام میدهد و در یک کتاب به نام الضیف مینویسد، اما بعد از پایان یافتن کتاب به شکل عجیب و وحشتناکی کشته میشود و هیچ کس متوجه نمیشود که قاتل او کی بوده و چرا اصلا او را کشته است.
اما آنچه که امروز از کتاب رستاخیز مردگان میشناسیم، کتابی است از اچ.پی لاور که کتابی ۷جلدی و در ژانر وحشت است. این کتاب هم در قالب داستانی از موجوداتی صحبت میکند که نه متعلق به زمین هستند و نه آسمان، آنها صاحبان اصلی کهکشان هستند و بعد از بین رفتن ما آنها باقی میمانند. در این کتاب هم پیشگوییهایی در مورد آینده بشر وجود دارد. اما آنچه که این کتاب را تبدیل به کتاب ممنوعه یا خطرناکترین کتاب جهان کرده است، فصلهایی است که در مورد زنده کردن مردگان و جادوگری پرداخته است.
بنابر مدارکی که پیدا کردند کتاب رستاخیز مردگان به دست راهبی به نام وارمیوس میرسد تا آن را به زبان خودشان ترجمه کند، اما او بعد از مدتی ادعا میکند که این کتاب را نتوانسته تمام کند و آنقدر این کتاب وحشتناک است که آن را آتش زده است تا دست کسی به آن نرسد. وارمیوس گفت که در این کتاب چیزهایی نوشته شده که هنوز انسان نمیتواند آن را درک کند. البته اینکه چقدر این واقعیت دارد مشخص نیست چرا که چند سال بعد این کتاب در پراگ و در دستان فردی پیدا شد که همه او را به عنوان جادوگر میشناختند. او میخواست با استفاده از این کتاب مردگان را زنده کند، هرچند که بعد از مدتی ناپدید میشود و هیچ کس دیگر او را نمیبیند.
در سال ۱۹۳۴ هم یکی از ترجمههای کتاب رستاخیز مردگان که در کتابخانه برلین نگهداری میشد، دزدیده میشود. در آن زمان همه باور داشتند که این کار هیتلر است چرا که او علاقه زیادی به امور متافیزیک دارد و با این کتاب میخواسته قدرت خودش را بیشتر کند. هرچند که هیچ رد دیگری هرگز از آن پیدا نشد و این کتاب برای همیشه جزء لیست مفقودیها باقی ماند.
گفته میشود در سال ۹۵۰ کتاب رستاخیز مردگان توسط یک فیلسوف یونانی، به زبان یونانی ترجمه میشود که یکی از کاملترین نسخههای ترجمه شده است. این فیلسوف نام کتاب را نکرونومیکون میگذارد و امروزه در دنیا هم با همین نام شناخته میشود. از این کتاب به جز نسخه برلین که به سرقت رفت و پیدا نشد، ۲نسخه دیگر در جهان وجود دارد، یکی در بریتانیا و یکی در واتیکان. ظاهرا نسخه موجود در بریتانیا در چند سال بعد از دزدیده شدن نسخه برلین، به همراه جواهرات سلطنتی به قلعهای محافظت شده منتقل میشود و دیگر خبری از سرنوشت آن نیست.
خطرناکترین کتاب جهان، واقعیت یا اثری خیالی
علاقه انسان به جادو و ماوراءالطبیعه همیشه داشته و انسان برای بدست آوردن آن کارهای عجیب زیادی کرده است. آنچه اچ.پی لاور به عنوان کتاب رستاخیز مردگان نوشته را میتوان یک رمان در ژانر وحشت و با شخصیتهایی خیالی که از برخی از شخصیتهای انجیل الهام گرفته دانست. اینکه انسانها بتوانند با برقراری ارتباط با موجوداتی که به زمین و آسمان تعلق ندارند، قدرت پیشگویی پیدا کنند، چیزی شبیه به سوژه فیلمهای علمی-تخیلی است.
از طرفی هم برخی بر این باورند که کتاب رستاخیز مردگان که توسط الحضرت نوشته شده، صرفا براساس توهمهای او بوده است. او شبها در بیابان راه میرفت تا با موجودات اسرارآمیزی صحبت کند که قدرتهای ماوراءالطبعه داشتند، بسیاری از محققین، این موجودات را جنیان میدانند که در آن زمان، صحبت با جنیان کاری عجیب یا غیرممکن از نظر محققین نبوده است. اما در نهایت اینکه کتاب رستاخیر مردگان تنها با شایعاتی که اطراف خود ایجاد کرده توانسته تبدیل به خطرناکترین کتاب جهان شود و آنچه که در آن نوشته شده، احتمالا چیزی جز تخیلات نویسنده نیست.
«رستاخیزِ مردگان» به روایت «محمدرضا بایرامی» | از کتاب «مردگان باغ سبز»
در تازهترین مطلب ستون یک صفحه خوب از رمان خوب ، با هم به خوانش بریدهای از کتاب «مردگان باغ سبز» نوشتۀ «محمدرضا بایرامی» مینشینیم.
«مردگان باغ سبز» یکی از مهمترین آثار محمدرضا بایرامی –نویسنده مطرح معاصر- است، که به واقعۀ تاریخی پیدایش و برچیده شدن فرقه دموکرات آذربایجان در دهه بیست خورشیدی میپردازد.
بایرامی بیشتر با دو گونه داستان شناخته میشود. یک، رمانهای و داستانهای کودکانه که بیشتر در حوزه ادبیات روستایی و اقلیمی جای میگیرد و کتاب بسیار شاخص «کوه مرا صدا زد» از این دسته است. (رمانی که دو جایزه مهم جهانی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان -کبرای آبی سوئیس و خرس طلایی آلمان- را نصیب بایرامی کرد) و دیگر رمانهای او که در حوزه جنگ و دفاع مقدس جای میگیرند. آثار بایرامی در هر دو گونهای که برشمرده شد به خاطر زیست شخصی نویسنده، چه در سالهای کودکی که در روستاهای اردبیل زندگی میکرده و چه در سالهای بعد که از نزدیک در جبهههای جنگ حضور داشته، از شاخصترین آثار این دو حوزه هستند.
حال «مردگان باغ سبز» را میتوان تلاقی این دو گونه داستانی دانست. چرا که داستان هم در جبهههای جنگ میگذرد و صحنههای جنگی زیاد و تاثیرگذاری دارد، و هم خط روایی دیگرش که به موازات داستان پیدایش و برچیده شدن فرقه دموکرات پیش میرود، داستانِ زندگی پسربچهای در یکی از دهاتهای آذربایجان است، و به نوعی ادای دین بایرامی به ادبیات روستایی و اقلیمیست.
این کتاب ابیتدا در سال 1388 توسط نشر سوره مهر منتشر شد و در چاپهای بعد به نشر افق سپرده شد و توسط این نشر چاپ و توزیع میشود در ادامه بخشی از این رمان آورده شده است:
«آن شب باران شدیدی بارید و سیل راه افتاد. تمام شب شُرشُر باران قطع نمیشد و آسمان از غرمبیدن نمی-افتاد و چنان همه چیز را به هم میکوبید که همگی ترسیده بودیم و مادربزرگ داد میزد یا ابوالفضل! یا حضرت عباس! خدایا به خیر بگذران! خدایا رحم کن! خدایا ببخش! خدایا بیامرز!
و باز صدای غرمبیدن میآمد و سقف طویلهای بود که فرو میریخت و صدای بعبع گوسفندهایی بود که وحشت کرده بودند و لابد همینجور که میدویدند، همدیگر را لگدکوب میکردند و باز صدا، و باز چیزی می-غرمبید. و این بار سقفی نبود که خراب بشود، بلکه سنگ و صخرهای بود که در رودخانه میغلتید و میآمد، یعنی آورده میشد. و میران وحشتزده بود و میگفت سیل سیل…! و میرفت پشت پنجره و برقِ رعد که خط میکشید – تا بعد غرشش همه جا را روشن کند- میگفت اوهو! چه خبر است! و ما ریسه میشدیم کنار پنجره تا ببینیم چه خبر است و منتظر میماندیم تا تندر دیگری هوا را بشکافد یا روشن بکند یا روشنتر کند تا بتوانیم قبرستان را – در آن نور لحظهای- ببینیم که مثل دریاچهی غرّان و لرزانی بود که همه جاش را آب گرفته بود و فقط سرِ سنگ قبرها ازش زده – یا مانده- بود بیرون.
و سیل میکَند و میبُرد. و باران تا صبح بند نمیآمد. و ما تا دم صبح نمیخوابیدیم. و میلرزیدیم یا می-ترسیدیم یا میچرخیدیم حتی، تا اینکه خواب – و در واقع خستگی- میبردمان و یا شاید بتوان گفت که می-خوردمان، طوری که تنها وقتی بیدار میشدیم که آفتاب پهن شده بود رو زمین و بر همه جا و بر همه چیز دیگر از سیل و باران هم خبری یا اثری نبود. و فقط نرگس بود که وحشتزده بود و داد میزد تا بیدارمان کند.
– بلند شوید! بلند شوید!… مردهها برگشتهاند به سوی ما!
و این را طوری گفت که گمان نکنم اگر خود مردهها را دیده بودیم. این همه میترسیدیم.
– دیوانه شدهای؟! معلوم هست که چه داری میگویی؟! مردهها برگشتهاند به طرف ما؟!
مگر چنین چیزی امکان داشت؟ با چشمهای خوابآلود بیرون آمدیم در حالی که آفتاب تند اذیتمان میکرد و مجبور بودیم هی پلک بزنیم و پلک بزنیم.
و نرگس ایستاده بود جلوی در و با دستش به جایی اشاره میکرد که یونجهزار بود، یعنی دستکم قبل از اینکه سیل بیاید؛ و حالا تنها چیزی که در آن یا بر آن دیده میشد گل و لای سیاه بود و تکههایِ زرد و سفید استخوان، که همهجا را پوشانده بود؛ و دست بود، و پا بود، و سر بود، و دنده بود، و از همه جور بود. کوچک و بزرگ، تازه و کهنه!
انگار یکی دانه پاشیده بود رو زمینِ بعدِ شخم، اما به جای گندم یا جو یا چیزی دیگر یا بهتر، استخوان پرت کرده بود همه جا و از این گَردِ مرگ محصولی درآمده بود –نمیشد گفت سبز شده بود- که بعضیهاش آدم را میلرزاند بس که میترساند چرا که انگار نیشخند میزد یا میزدند و یا همه را گرفته بود به مسخره.
و چنان دور از انتظار بود که چند دقیقهای هیچکس نتوانست چیزی بگوید. اما بعد کمکم به خود آمدیم و میران داد زد و خبر را داد و بعد هم ما را فرستاد به درِ خانهیِ کسانی که نیامده بودند بیرون یا آبگرفتگی را بهانه میکردند و نمیخواستند بیایند.
و اینطوری بود که همهی دِه جمع شدند تا بلکه یکبار دیگر مردههای خود را بسپارند به خاک، مردههایی که از قبرها طوری بیرون آمده بودند که انگار روز محشر است و حسابرسی. و گمانم در آن روز، سختترین کارِ همه این بود که استخوانها را درست بچینند کنار هم، طوری که آدمها قاتی نشوند و جوری نباشد که دست یکی برود ورِدست دیگری یا …
و من با این دو تا چشمهام چه چیزها که ندیدهام!
– نه نشد. این به آن نمیخورد. رنگش را نگاه کن! رنگش تیرهتر است. مردهی قدیمی است.
– این استخوانهای سفید را بیاورید این ور! همان که مال بچه است. فکر میکنم دختر شیرعلی باشد. دو سال پیش خاکش کردیم. هنوز کهنه نشده. خود شیران را صدا کنید بیاید ببینید.
– این کله میدانی مال کیه؟! از دندانهای بزرگش شناختم او را.
به هر زحمتی بود مردهها را برمیگرداندیم سرجای اولشان.
و گمان میکنم آدم به همهچیز میتواند عادت کند. و شاید همینجوری است که کار سخت تبدیل میشود به کار آسان یا حتی تفریح. خوشهچینی برای من همینطور بود و حالا مرده جمعکنی هم داشت برای اهالی اینطور میشد. اول با ترس و لرز نزدیک شده بودند و حوالی ظهر دیگر طوری رفتار میکردند که انگار آمده-اند برای گردش و سرگرمی. گاهی یکیشان استخوانی را برمیداشت و همینطور که آن را در دست گرفته بود به فکر فرو میرفت و گویی میخواست خاطرات مشترکش را با او به یاد بیاورد و در این حال پوسیدن است، چرا که سر و روی همه گلآلود بود و پاها بدتر، طوری که بعضیها مجبور میشدند از خیرِ کفش یا چکمهها بگذرند، چون میچسبید به زمین و دیگر کنده نمیشد یا کنده میشد، اما با یک من گِل، که نمیشد آن را راحت جابهجا کرد…
آنها –همه- چیزی داشتند لابهلای آن استخوانها که شاید بشود گفت همان وابستگی است، اما دارایی من لابهلای مردهها همانقدر بود که بین زندهها.
بعد از مدتی متوجه شدم کسی کاری باهام ندارد و حواسش به من نیست. چیز شخصی هم نبود که باعث بشود میران زیاد جوش بزند به خاطر دررفتن از زیرش. برای همین گِلِ کفشهام را شستم و یک تکه نان برداشتم و بیآنکه کسی متوجه بشود، از دِه زدم بیرون و یکراست رفتم به طرف تپههای نزدیک آتگوئلی.
از میران شنیده بودم که: «آت اولندَه یِهَری قالار، آدام اولندَه آدی»1
و از پدر من هیچچیز باقی نمانده بود، حتی اسمش.
دانلود کتاب رستاخیز مردگان
اکنون کتاب رستاخیز مردگان (نکرونومیکون) در چهار نسخه آماده دانلود میباشد که نسخههای آن از قرار زیر است:
۱- نسخه فارسی
۲- نسخه فارسی تکمیلی
۳- نسخه انگلیس
۴- نسخه تصویری شامل عکسهای کتاب
این نسخه از کتاب در حال حاضر کاملترین نسخه ترجمهشده از کتاب رستاخیز مردگان است. دانلود این کتاب برای دانشجویان و پژوهشگران حوزه ادیان و مذاهب و محققانی که علاقمند به تحقیق در حوزه ادیان و باورهای باستانی هستند، توصیه میگردد. کتاب حاضر توسط کاربران مکتب دیتا آماده و در این پایگاه فرهنگی بارگزاری شده است.
به نقل از: